در زمان های قدیم یه پسربچه شیطونی بود به اسم جنجرق ‎‎‏
یه روز جنجرق با دوستاش میرن جنگل هیزم بیارن
همه هیزم جمع میکنن جز جنجرق؛
جنجرق دل به کار نمیداده و فقط نق میزده
بالاخره کارشون تموم میشه و راه برگشت رو میگیرن؛
اما شب شده بود و بچه ها بین راه گم میشن؛
در این میان دیو میاد و بچه ها رو با خودشون میبره به خونه ش تا یکی یکی بخورتشون؛
دیو برا بچه قصه میگه تا بخوابن ؛بعد شروع کنه به خوردنشون؛
او به آخرای قصه میرسه و برا اینکه مطمئن بشه همه خوابیدن میگه
کیم یاتبده کیم اویاقده؟
جنجرق که زیرکانه بیدار بود میگه:هامی یاتب جنجرق اویاقده
دیو تعجب میکنه؛
میگه چرا نخوابیدی؟
جنجرق میگه:آب میخوام اما با الک؛آخه مامانم هر شب موقع خواب بهم با الک،آب میده؛منم عادت کردم
دیو بیچاره الک رو ور میداره و میره کنار چشمه تا آب بیاره
هر کاری میکنه اما نمیتونه آب پر کنه
تلاش میکنه اما بیهوده است؛
دیو غافل از این بوده که جنجرق دوستاشو بیدار کرده و فرار کردن؛
زیرکی و بیداری جنجرق نجاتشون میده....

نویسنده: سیدامین شفیعی




تاريخ : ۱۳۹۲/۰۴/۲۷ | | نویسنده : سلمان ولیمحمدی |